...

همه ی آدمها حق حیات دارند. همه ی خرها حق حیات دارند. همه ی گاوها حق حیات دارند. حتی پشه ها هم حق حیات دارند. خوب، یه آدمی هست این وسطا، من می شناسمش، شایدم خیلی آدم نیست البته، اون یه جورایی فک کنم حق حیات نداره. آخی، الآن گریه شم گرفته تازه. نفسشم گرفته تازه تر. وقتی نفسش می گیره؟ آره، میدونه خودش، باید سرشو بگیره عقب و آروم و عمیق نفس بکشه، تا جایی که کم کم نفسش برگرده سر جاش. آره خوب، خسته که بشی نفست می گیره، خیلی خسته که بشی نفست بیشتر می گیره، اونموقع عمیقتر باید نفس بکشی. حالا فرض کن که خیلی خسته شده باشی، اگه خیلی خسته باشی و نفست بگیره، مجبوری یه نفس خیلی خیلی عمیق بکشی تا نفست باز بشه، حالا وقتی که نفس خیلی خیلی عمیق بکشی وسط قفسه ی سینه ت یه نقطه تیر میکشه، بد هم تیر می کشه ها، میگن اسمش قلبه، نه؟ بعد وقتی که تیر کشید ممکنه که یک لحظه وایسته و دیگه تاپ تاپ نکنه، حالا ممکنه این یه لحظه ش هم همیشگی بشه، تا ابد. حالا اگه یکی بیاد تورو بغلت کنه و سرش را بذاره کنار گردنت، دیگه صدای رگ گردنت را نمیشنوه، بعدش می فهمه که تو مردی، گریه ش میگیره اونموقع، مگه نه؟ وقتی اون داره گریه می کنه باید بری بغلش کنیو چشمای خیسش را ببوسی، یه بوسه ی شور، بعدشم پیشونیش را ببوسی، بعدش هم تنگ تنگ بغلش کنی که صدای نفس و جریان خونی که از رگ گردنش میگذره بشنوی، بلدی که؟ ولی وقتی که مرده باشی...
اون داره هنوز گریه می کنه، نگاش کن، کی حالا بره چشمای خیسش را ببوسه؟