...

اینجا یه عروسک فروشی هست توی زیرزمین یه ساختمونه بزرگ، یه مغازه ی کوچیک پر از عروسکای پارچه ای. من عاشق عروسکم، میدونید؟ ولی این مغازه هه فرق داشت، توی ویترین این مغازه یه عروسکی بود، که این عروسکه به گردنش یه چیزی آویزون بود، هان؟ چی آویزون بود؟ اومم، خوب، یه طناب دار. عروسکه کله ش را انداخته بود پایین و مرده بود،وقتی که خم میشدی که صورتشو ببینی، اونموقعی که کله ت را کلی خم می کردی تا ببینی صورت عروسکه موقعه دار زدن چه حسی را توی خودش داشته، اونموقع میدیدی که عروسکه اصلا صورت نداره، یه کله ی قهوه ای فقط، بدون صورت
یه عروسک مرده
یه عروسک خودشو دار زده و مرده
عروسک قصه ی ما الآن پشت ویترین یه مغازه ست توی زیرزمینه کوچیکه یه ساختمون بزرگ
عروسک قصه ی ما صورت نداره، صورتش هم حتی مرده
عروسک قصه ی ما شاید هم صورت داشته، ولی موقعی که خودشو دار زده، موقعی که توی اون لحظه های آخر دهنش را باز کرده بوده که آخرین نفس زندگیش را بکشه، اونموقع اونقدر دلش هوا میخواسته و اونقدر دهنشو زیاد باز کرده که کله ش پشت و رو شده، یعنی صورتش رفته توی کله ش، سعی کنید خودتون بفهمید چی دارم میگم دیگه، حوصله ندارم توضیح بدم براتون هی
حالا اونش خیلی مهم نیست، مهم اینه که عروسک قصه ی ما مرده، قصه ی ما دیگه عروسک نداره
مهم تر ازونم اینه که قصه ی ما واقعی بود، واقعیه واقعی


sing for absolution