...

خیلیش حرف دل منم هست .. شِت ...

میدونی، اینجا امنیت نیست ، نه اینکه دیوارها شیشه ای باشه و از پشت همه ی دیوارها تو را ببینندها، اونجوری نه . علاوه بر اونکه دیوارهاتو شیشه ای کردند و همه زندگیت را گداشتن زیر نظر صد نفر احمق بی ارزش پست که اونا برات تاییدش کنند و درستی و غلطیش را تایین کنند و بزنند توی سرت، علاوه بر اون چند نفر را هم گذاشتند که برای تو توی ذهنشون یه زندگی می سازند .یه زندگی به نفع اربابای خودشون بعد تو را بر مبنای اون مزخرفی که توی ذهنشون ساختن بازخواست می کنند . می بینی؟ هم به خاطر زندگی ای که خودت داری بازخواست میشی، تحقیر میشی، می ترسی، هم به خاطر زندگی ای که نداری و اونا میگن که داری . من ایرانو دوست دارم، ولی فقط خاکش را، فقط زبونش را، فقط نقطه های بکرش را، فقط اونجاهایی که دیواراش هنوز گلیه و شیشه ای نشده، اونجاهایی که به جای سقف و دیوار چادر سیاهه و هیچوقت نمیتونن شیشه ایش بکنند می فهمین؟ ولی اگه تو خاکت را بخوای، سرزمینت را بخوای، وطنت را بخوای، ایران را بخوای، مجبوری با دیوارهای شیشه ایش، مردمان پست تر از خودت که بهت دستور میدن، منگنه هایی که هست و بیشتر میشه، زندگیهای خیالی که میسازن و ساخته شده، عدم امنیتش، عدم آرامشش، و همه مزخرفای مشابه اینا کنار بیای . اگه دیدی نمی تونی کنار بیای، اگه دیدی جوونیت خیلی بیشتر ازینا ارزش داره که صرف یه مبارزه ی بیهوده برای یه زندگی بهتر توی اینجا بشه، اگه دیدی و به این واقعیت رسیدی که هیچوقت هیچ چیزی اینجا بهتر نمیشه، اونوقت بذار برو . اگه بری، حداقل چیزی که به دست میاری امنیته حداقل چیزی که به دست میاری زندگیته که مال خودت میشه، فقط مال خودت حداقل چیزی که به دست میاری آرامش زندگی توی یه خونه ای با دیوارهای واقعیه حداقل چیزی که به دست میاری بغل کردن آدمیه که دوستش داری، بدون ترس و واهمه، توی خیابون، همون موقع که حس کردی باید بغلش کنی می فهمی اینا رو؟ می فهمی؟ اینجا هر روز ته دلت خالی میشه، قاشق به قاشق، انوقدر که دیگه هیچی نمی مونه برات، میشی یه حفره ی خالی اینجا هر روز می لرزی، از تو، از بیرون، با تمام وجودت اینجا گریه می کنی اینجا موقع راه رفتن زانوهات شل میشه، چشمات سیاهی میره اینجا نابود میشه اینجا همه ش یه زندانه، یه بند عمومی، به اسمه ایران اینو می فهمین؟َ