هذیان های دنباله دار برای حضرت ARاَم:
باید توضیحی بدهم . شاید باید اتمام حجت کنم . خدا عادتهای زیادی دارد. ما آدمها کم و بیش شبیه خداییم . به هم رفته ایم . عادتهای خوب و بد . خدا هم عادتهای خوب و بد زیادی دارد . مثلاً یکی از این عادتها سیریش بودن است . خدا گیر خیلی سیریشی است . وقتی به یه چیزی گیر میدهد دیگر گیر میدهد و به این راحتیها هم بیخیال نمیشود که نمیشود . البته میدانید ٬ این همیشه هم بد نیست حتی گاهی اوقات خیلی هم خوب است . مثلاً یکی از عادتهای خدا اینست که بندههایش را امتحان میکند . یعنی همانگونه که در کتابهای آسمانی آمده خدا بر سر بندههایش که ما آدمهای قد و نیم قد باشیم فتنه میبارد تا ما آبدیده شویم . خدا نمیدانم چه مرگش هست که هی امتحان میگرد از آدمها و آدمها هرچقدر هم که رد شوند بازهم گیر میدهد و دوباره امتحانش را تکرار میکند . شاید به خاطر ناز بودنش هست که دلش نمیخواهد ما در این امتحانهای الهی رد شویم شاید هم از خنگیش هست که نمیفهمد ما اُس تر و ضعیفتر از آن هستیم که از بعضی امتحانها موفق بیرون بیاییم. به کلاس ما نمیخورند آخر ! ولی خدا یک عادت خیلی خیلی بد دارد و آن اینست که وقتی امتحان میگیرد نمیگوید این یک امتحان است . من هیچوقت نمیدانم این از کرمش هست یا از حماقتش یا کلاً مدلش اینجوریست . به هر حال اگر از اول با آدم طی کنند که این یک امتحان است و اگر رد شوی دوباره تکرار میشود خوب آدم یک بار برای همیشه کار را یکسره میکند . ولی خدا با آدم طی نمیکند . همیشه همه چیز مبهم و غیر شفاف باقی میماند. من امروز آمده ام که اعلام کنم من مثل خدا نیستم . من میخواهم خدا را امتحان کنم و اصلاً هم مرض و کرم ندارم و اصلاً هم حوصله ندارم که به کسی - چه خدا چه بندهی خدا - گیر بدهم . پس یکبار امتحان میگیرم و از قبل هم اعلام میکنم. خدایا: پس فردا صبح ساعت هفت و هشت صبح تنها کسی که میتواند همه چیز را روبهراه کند خودتی . این یک امتحان جدی و کاملاً سرنوشت ساز است. هم برای من ٬ هم برای تو . امیدوارم از این امتحان سربلند بیرون بیایی . این خط ٬ این هم نشان .
پیش درامد: همه بیت هایت را خط زدم . تمام خطخطی هایت را پاک کردم تنها این بیتت ماند که نوشته بودی: « گفتم ای عشق من از چیز دگر میترسم / گفت آن چیز دگر نیست دگر هیچ مگو .. »
سکوت را میدانی چیست ؟ سکوت یک گونه احترام است . احترامی که مثلاً به دوتا کفشدوزک هنگام جفتگیری میگذاری . احترامی که به یک گاو هنگام زائیدن ٬ و به یک بچه شتر در حال شیرخوردن . و یا حتی به یک سیکیدا هنگام جیغ زدن ! سکوت یک واکنش است . سکوت سرشار از ناگفتهها نیست . سکوت سرشار از سکوت است . سکوت یک بازتاب است ٬ سکوت واکنش است . تنها واکنش است . تنها واکنش در برابر کلمهی سه حرفی ممنوعه. سکوت تنها سلاح در برابر دیدن عشق است در چیزی . تنها واکنش به شنیدن عشق است از چیزی . تنها واکنشیست که میتوان در برابر عشق بروز داد ٬ فریادش زد .. و نوشتش .. تا ثبت شود.
میدونی چرا بعضی اوقات دهن آدم سرویس میشه ؟ و انگار نه انگار که خدایی هست و این جهان خدایی دارد و انسان مؤمن به خدایی هست و خدایی او را خلق کرده و ...
اینگونه وقتها در واقع او - خدای قادر متعال - دارد سکوت میکند . دارد تنها واکنش ممکن را ادا میکند . خدا که کم میآورد همه چیز قاراشمیش میشود و قر و قاطی و اینگونه است دهان آدمی که ما باشیم سرویس میشود.
تنگ است بر او هر هفت فلک ٬ چون میرود او در پیرهنم ...
میپرسید : « یعنی خدا از آمریکا هم بزرگتره ؟ یعنی تو تو آمریکا نیستی تو خود خدایی ؟ رفتی توش ؟ چه ریختیه توش ؟ گرمه ؟ نرمه ؟ سره ؟ نه .. اصلاً نرفتی ؟! .. اون اومده ؟ کجا ؟ نه .. نیومده ؟ اومده ؟ کِی ؟ چی آورده ؟ نخودچی کیشمیش ؟ بخور و بیا ؟ با صدای چی ؟ با صدای سه تار ؟ سیم شل رو دوست داری ؟ پس توش پره از صدای زیر ؟ مثل صدای دختر بچه ها ؟ صدای بم هم داره ؟ درام چی ؟ میزنن ؟ آخرش شام میدن ؟ آخر نداره ؟ آخر باید شام بدی ؟ هچی نگم ؟ هیچ نگم ؟ صبح زنگ بزنم ؟ الان اونجا شبه ؟ آهان الان اونجا شبه ! چه جوریه که اینجا روزه ولی اونجا شبه ؟ چی ؟ آینه ؟ خیس شدی ؟ گواش میخوای ؟ آبی باشه ؟ خاکستری باشه ؟ سفید باشه ؟ چرا اینقدر داد میزنم ؟ ... باشه باشه . روی خط مینویسم . یک خط در میان . مرتب و خوش خط و نستعلیق مینویسم و میفرستم و تو هر کدام را که خواستی بخوان که هر خواندنت خود جوابیست ... »
جوابش را نمیدهم . ساکت میمانم. سکوت میکنم . ساکت میشود ، سکوت یک سلاح است . یک سلاح کاری برای آنها که اهل ضربه های کاری هستند ...
دونقطه ٬ فلاش بک »»
من اول جیم بودم . مهمترین همکلاسیم ٬ شاید باید بگویم پررنگترین همکلاسیم ٬ فرهادیان بود. میدانی چه بر سرش آمد ؟ او را به خاطر خواهرش از مدرسه اخراج کردند ! اولین معلمم آقای نیکبین بود . با آن عینکش . من همیشه دوست داشتم کلاس اول ب بودم که معلمم آقای فقهی میشد . بچه بودم ٬ نمیفهمیدم . بعدها فهمیدم که این آقای فقهی چه گونه آدمی بود . بچهتر بودم ساده بودم و بزرگترها را از روی لبخندشان میسنجیدم . از روی لبخندی که به من میزدنند . خرداد ماه بود ؟ آخرین بوز کلاس اول دبستان . سال ۱۳۶۶ . خونهی ما تو خیابون گوته بود که الان همهاَش شده یک مجتمع تجاری ! کودکی برای مادرش توضیح میدهد: « بچهها گریه میکردن ٬ برای معلمشان . آنها با آقای معلم دوست شده بودند. گریه یعنی گریهی راستکی . نمیدونم چرا ... ولی .. من گریه نمیکردم . تا بوده من همیشه اشکم دم مشکم بود ولی از گریه کردن میترسیدم . راستش را بخواهی از اینکه گریه کردنم دیده شود میترسیدم. از همان آغاز ٬ از همان اول جیم ٬ تا تمام راهنمایی و دبیرستان و دانشگاه و حتی بعد از آن بارها شده بود که به دستشوییها پناه میبردم که آرام و دور از چشم دیگران گریه کنم . دور از چشم بچهها . بچهها بچهاند و نمیفهند . بهتر است کسی گریه کردن یک مرد را نبیند نه ؟ اما ... اول جیم که بودم روز خداحافظی که همهگریه کردند من آخرهایش گریهام گرفت . البته کاملاً یواشکی . گریه کردن خوب است اما یواشکی .
داشت یادم میرفت ٬ یه مدل گریه کردن دیگه هم هست که خیلی دوست دارم ٬ بهش میگم گریه کردنِ تو بغلی ! یعنی تو بغل یکی دیگه گریه کنی که اولاً اونم ترجیح بده تو بغل تو گریه کنه ٬ دومن قدش زیاد بلندتر یا کوتاهتر نباشه . سومن وقتی گریه میکنی ٬ وقتی هق زدی ٬ وقتی نفس میکشی ٬ وقتی ساکت میشی صداش رو بشنوی ... همون صدا رو .. همون صدای لعنتی رو ... صدای رگ گردنشو .. صدای رگ گردنتو .