حالا تو گوش کن: در پاریس جدیدا یک بزرگراه افتتاح شده که به علت علاقهی شدید پاریسیها به شهدای تاریخی اسلام در مشروطه به نام شیخفضلالله نوری نامگذاری شده که یک سرش در یک تفریحگاه پای کوههای شمال پاریس است به نام درکه (Le Darakuet) و گاه فرحزاد (Le Farahzade) و یک سرش یک مجتمع مسکونی به نام apartmentto de la Ekbatane ! و در بین راه هم یک ایستگاه که مسافری باید در آن پیاده شود .. همیشه .
حالا تو باز هم گوش کن: یه هیچچیز نمیاندیشی .. او از آستانهای میگوید که در آن قرار گرفته . کباب بختیاری میخود . عجیب حرف میزند ... و شمرده .. اما بیتاب : « دیدی یه دسته آدم میرن کنار دریا ٬ هرکدوم اندازهی قدر و توان و وسع و تجربهشون از اون برمیدارند ؛ یکی نگاه میکنه ٬ یکی شنا میکنه ٬ یکی غرق میشه ٬ یکی گوش میکنه ٬ یکی برمیگرده ... که در آن لحظهی در آستانه هر کس هر چه از قبل اندوخته و با خود آورده همان با خود دارد و هیچ کس فرصت آموختن جدید نخواهد داشت .. هر چه آوردهای باید رو کنی ... و این آستانهاست ... » نه ؛ اگر دیروز این بود امروز نیست ... آستانه یک لحظه است به اندازهی همیشه .. و همواره .. و تا قبل .. و تا بودن .. میدانی ٬ انسانها تا نمیرند نمیفهمند که مرده یعنی چه .. میدانی ٬ ما آدمها بعد از مرگ میفهمیم زندگی یعنی چه .. میدانی ٬ ما ... بعد از آستانه خواهیم دانست داوری در کار نیست ...
« موج دریا آنقدر بلند است که از سینهی دریا میکند و از سر هر چه من و توی ایستاده است میگذرد و هر دو بودن را خیس میکند .. هر دو ایستادن را ٬ هر دو نبودن را .. و هر دو سکوت را میشکند .. و آن موج که آرام در سینهی ساحل میشکند و ماسههای زیر پای من و تو را میلرزاند و میلغزاند و با خود به دریا میبرد .. میبینی ؟ ماسه ها سبکند .. ماسهها نایستادهاند .. ماسهها نیستند .. ولی این ماسهها هستند که در پایان در سینهی دریا زنده میمانند ... میدانی ؟ ماسهها در آستانه اند .. من و تو فقط خیس مانده ایم . »
و ناگهان دستی صورتی بر پشتت میزند که ... غصه نخور .. نوبت تو هم میشه ... ماشین وقتی که خرابه اگه بترسی خاموش میشه ٬ اگه نترسی دیگه خاموش نمیشه ٬ اینو دوست داشتنیترین مکانیک دنیا به ما یاد داد ... و خود فراموش کرد ... شاید برای همیشه باید تاوان داد . تاوان ترس ؟ تاوان ایستادن ؟ تاوان بودن ...