آنی با صدای غمناک گفت: « در مورد دیانا است. من دیانا را خیلی دوست میدارم ماریلا ... من هرگز قادر نیستم بدون او زنده بمانم. اما به خوبی میدانم که هر وقت بزرگ شدیم ٬ دیانا طبیعتاً ازدواج خواهد کرد و از اینجا خواهد رفت و مرا تنها خواهد گذاشت. آه ! آن وقت من چه کار کنم ؟ من از شوهرش بیاندازه متنفرم. من واقعاً از شوهرش منزجرم. داشتم به مسائل مختلف فکر میکردم . به روز عروسیاش ... به همه چیز. دیانا در پیراهنی به سفیدی برف٬ با توری زیبا بر روی سرش ٬ در حالیکه ظاهری زیبا و موقر و با شکوه ٬ عین یک ملکه خواهد داشت . من نیز ساقدوش او خواهم بود و پیراهنی زیبا و خیال انگیز بر تن خواهم داشت ... با آستینهای پفدار ... اما در زیر چهرهی خندانم ٬ قلبی شکسته و غمگین خواهد تپید و بعد ٬ خداحافظی با دیانا فرا میرسد و من باید بگویم بدروووووود ....
"After all, the only real roses are the pink ones," said Anne, as she tied white ribbon around Diana's bouquet in the westwardlooking gable at Orchard Slope. "They are the flowers of love and faith." ... "We are not really parting, Anne," protested Diana. "I'm not going far away. We'll love each other just as much as ever. We've always kept that `oath' of friendship we swore long ago, haven't we?" ...