...

یه حسی هست که بهش میگن تسلیم ...

یکی بود ٬ یکی نبود ٬ یه ساعت آفتابی بود با یه هوای ابری و آفتابی که دیگه نبود ... و من که جلوی آینه نشستم و زل زدم به ته چشای خودم ... آرومم ... خیلی آرومم ... خیلی ...