...

اینو وقتی نوشتم که داشتم به رعنا فکر می‌کردم . وقتی نوشتم که قلی‌زاده داشت سعی می‌کرد به ما حالی کنه روش‌های تقریب‌ زدن چند جمله‌ای و اینا تو محاسبات عددی یعنی چی !! وقتی نوشتم که شادی و فرناز داشتن می‌خندیدن و سعی می‌کردن قلی‌زاده رو نبینن که خندشون بیشتر نشه . قشنگ یادمه . وقتی نوشتم که منگ بودم . وقتی نوشتم که مهدی هم همون نزدیکا نشسته بود. وقتی نوشتم تموم شد ٬ شب شده بود . وقتی شب شد ٬ از کلاس اومدم بیرون . وقتی که نوشتم هنوز ماه رمضون نشده بود ولی ماه رمضون نزدیک بو .... وقتی نوشتم تموم شد ٬ دیگه به رعنا فکر نمی‌کردم ....


خسته و نزار ٬ زیر سنگینی انبوه نگاه‌های پنهان بیشه‌زار٬ هیکل خیالی خود را به دنبال می‌کشید. می‌دید ٬ می‌اندیشید ٬ می‌رفت. تنها ٬ سنگین ٬ ساکت ٬ ناآرام . گویی تیر نگاهی وجودش را غرقه‌ی تردید می‌کرد. گویی تمام تهی‌بودنِ اطرافش ٬ تمام مرگیِ پیرامونش ٬ او را می‌پائیدند . گویی کلاغ‌ها انتظار چشمان او را می‌کشیدند . گویی موش‌ها منتظر جویدن بندبند مرگ گرفته‌اش بودند . گویی مترسکِ کشتزار با لبخندی وحشتناک او را به میهمانی صلیب خویش می‌خواند.

او می‌ترسید. از تمام آفرینشِ اطرافش و از تمام اطرافیان آفریدگارش . او تنگش بود . وجودش ٬ بودنش را می‌فشرد ٬ سرش سنگینی می‌کرد . می‌ترسد . مبهوت و هراسان سعی می‌کرد فقط ٬ برود ! نیاز به رفتن توان فکر کردن را از او زدوده بود . شکسته و هراسناک دیگر نمی‌اندیشید. اطمینان داشت . او را می‌نگریستند . نگاهی‌های خون‌آشامی به همگامی او می‌دویدند. نمی‌فهمید . گنگ بود . ابهام وجودش را می‌گرفت . سردش می‌شد . می‌دانست که تنها نیست . وه که چه انبوه دهشتناکی از هراس . کسی را نمیدید ٬ اما آنها همه جا بودند. وجودش به هم می‌پیچید . نمی‌دید اما حس می‌کرد. چنگال بی‌رحم سرنوشتی تاریک قلبش را در می‌نوردید . دیگر تاب نمی‌آورد . دورها دور تر می‌شوند . با تمام خستگی و نومیدی آرزو کرد برود. اما ...

زانوانش شکست . بر زمین افتاد ٬ پخش ظلمات ٬ در خود غلتید ... و مرد .

پ.ن. اینو وقتی نوشتم که سه سال پیش بود.