دلم میخواست بازم برام حرف میزدی٬ حتی وقتی که خودمو میزنم به اون راه طوریکه انگاری هیچ حرفی لازم ندارم ... میدونی چیه ... از اینجا تا لوتی پوت خیلی راهه٬ خیلی ... این کامنتای قدیمی این نصفه شبی منو شصتاد سال کوچیک کرد:
وقتی زمان مبهم باقی مانده از بودنم را بر آنچه که از درون می خواهم تقسيم می کنم ؛ نتيجه ای که در جلوی خط کسری قرارمی گيرد آنقدر کوچک است که می توان از آن چشم پوشيد.
و چه ناعادلانه می نمايد خلقت این هستی در برابر زمان اندکم .... سرعت ... سرعتم هر چقدر هم که زباد باشد باز جا خواهم ماند ...
« شتاب : سرعت به زمان . » ... تو گفتی برای علی ؛ در آن روزهای سرد خاکستری .
امروز ها که می گذرد... امروزهای سخت ... امروزهای خوب ؛امروز های لازم ؛امروزهای مقدر ... تو « شتاب » را نه توضیح می دهی ؛ که زندگی می کنی ... نه در گوشه ی سنگی ی حياط مدرسه ... در بستر رونده ی عمر و تاريخ ات . و نه به علی ی دقيقه های قبل از امتحان .. به علی ی ايستاده در آستانه ... چه مهم می نمايد بودنت ...
چگونه می شود بدون معجزه ؛بدون يک جهش ديوانه وار ... آن کسر مساوی صفر را معکوس کرد ؟
مرور می کنم :
ميثم ؛
ايستاده روی لحظه ی بزرگ شدن .
ميثم ؛ آغشته .
»» هرگز کسی این گونه فجیع به کشتن خویش
برنخاست که من به زندگی نشستم