از آشغانهها:
بیگانگی نگر که من و یار چون دو چشم همسایهایم و خانهی هم را ندیدهایم
اشک رازیاست٬ لبخند رازیاست٬ عشق رازیاست ...
به یاد میآوری ؟ نمیدانم اما من فراموش نکردهام. به تو نگاه میکردم ٬ برای تو شعر میخواندم و تو فقط میخندیدی و دیوانه خطابم میکردی. اما باور کن که من دیوانه نیستم. من گمشدهای هستم که در سیاهی کویر سرمازدهی دل خود کسی را جستجو میکند تا راز خود را برایش باز بگوید٬ اگر هنوز تو بودی ... اگر هنوز میتوانستم برق تند نگاههایت را حس کنم ...
و چه خوب میشد اگر ستارهی وجود تو را هنوز در دستانم به عبادت مینشستم.
یادت میآید ؟! این آخرین شعرم بود ! وقتی برایت خواندم ٬ جوابم دادی - و تنها جوابی که در طول اینهمه سال به من دادی:
آب از دیار دریا٬
با مهر مادرانه٬
آهنگ خاک میکرد٬
بر گِرد خاک میگشت٬
گَرد ملال او را از چهره پاک میکرد٬
از خاکیان ندانم ٬ ساحل به او چه میگفت٬
کان موج نازپرورد٬ سر را به سنگ میزد ٬ خود را هلاک میکرد٬
خود را هلاک میکرد ...
و تو فقط گفتی: « پرواز را به خاطر بسپار که پرنده مردنیاست. »
اشک؛ اشک است که در چشمان گود افتادهام حلقه زده چون آینهای نگاهم را از فراسوی افق وجود به درونم باز میگرداند و به اعماق قلبم میفرستد ....
خاطرهها٬ هر شب و هر روز٬ با هم ٬ چون دو دوست ٬ دست در دست هم ... اما خدایا تو خود شاهد باش که چه زود گذشت ....
چشمانت بسته و لبانت دیگر نمیخندند. نگاهت نیز دیگر مرا به بازی نمیگیرد. چرا ؟! مگر همین تو نبودی که چندی پیش در گوشه حیاط مدرسه از من قول گرفتی تا رازمان را به کسی نگوئیم ؟! و حقا که به وعدهات وفا کردی . دستانت بر روی سینههایت در هم گره خوردهاند . میدانم که رازمان را در آنجا حبس کردهای . اما بلند شو ٬ نگاهم کن٬ و با من حرف بزن که من طاقت ندارم . اگر به تو نگویم عهدم را خواهم شکست ...
( و آنگاه خواهم گریست )
برخیز؛ بگذار به ریشههایت برسم که من هنوز دورم از تو ای ستاره ای ستارهی غریب٬
و من از اول اینرا میدانستم
که تو یکروز از کنار شب تنهایی من خواهی رفت٬
و مرا از خویش تهی خواهی ساخت ٬
و مرا چونان موجی افسرده و وامانده ز دریا تا آخر هستی٬
در میان خود گمگشتهام خواهی برد ...
و تو امروز دیگر رفتی ...
نه نگاهی نه کلامی و نه حتی یک خداحافظی٬ آخر تو را به خدایت سوگند به من بگو به کجا میروی و مرا به خاطر کدامین گناه در این دیار سیاه تنها میگذاری ؟
که من بیتو صدفی هستم مروارید از دست داده ٬ اگر بلند نمیشوی لااقل دستت را به من بده که دستهای تو با من آشناست ! ای دیر یافته ! با تو ام بسان ابر که با طوفان ٬ بسان باران که با دریا و بسان پرنده که با جنگل سخن میگوید. من با تو حرف دارم .
چه بگویم که گفتنیها را تو خود خوب میدانی. دستم بستهاست و مانند گذشته تنها میتوانم برایت شعر بخوانم :
یگانه دوست نمیبینی که ساحلها چه خاموشند؟!
کنار کوچهها دیگر گل لادن نمیروید
و دیگر برزگر ها شعر لیلی را نمیخوانند
حکایتهای شیرین را نمیدانند
و در شبهای مهتابی٬
صدایی جز هیاهوی مترسکها نمیآید.
تمام کوچه ها دلتنگ دلتنگند ...
« خداحافظ تمام خاطرات قریهی زیبا
دل من سخت غمگین است ... »