آنی با صدای غمناک گفت: « در مورد دیانا است. من دیانا را خیلی دوست میدارم ماریلا ... من هرگز قادر نیستم بدون او زنده بمانم. اما به خوبی میدانم که هر وقت بزرگ شدیم ٬ دیانا طبیعتاً ازدواج خواهد کرد و از اینجا خواهد رفت و مرا تنها خواهد گذاشت. آه ! آن وقت من چه کار کنم ؟ من از شوهرش بیاندازه متنفرم. من واقعاً از شوهرش منزجرم. داشتم به مسائل مختلف فکر میکردم . به روز عروسیاش ... به همه چیز. دیانا در پیراهنی به سفیدی برف٬ با توری زیبا بر روی سرش ٬ در حالیکه ظاهری زیبا و موقر و با شکوه ٬ عین یک ملکه خواهد داشت . من نیز ساقدوش او خواهم بود و پیراهنی زیبا و خیال انگیز بر تن خواهم داشت ... با آستینهای پفدار ... اما در زیر چهرهی خندانم ٬ قلبی شکسته و غمگین خواهد تپید و بعد ٬ خداحافظی با دیانا فرا میرسد و من باید بگویم بدروووووود ....
- از کتاب آنی ٬ رؤیای سبز