...


او را دوست می‌دارم چرا که داستان هبوطم را از زبان او شنیده ام. او را دوست می‌دارم که کویر زیستنم را در گفتار او پیدا کردم. او را میپرستم که مذهب مرا بر من عریان می‌کرد. او را تقدیس می‌کنم که پروردگار من است در بودنم و نبودنم. دو سالی پیش در چنین روزی در رثای مرگش نامه‌ای نوشتم٬ که دوستی آنرا خواند و بدان نامه مرا کافری خواند که خداوندی دیگر برای دین و دنیایم گزیده بودم. اینروز آن نامه را دوباره خواندم. آری مرا اگر یک توتِم باشد اوست٬ که او٬ و قلم او نمی‌گذارد فراموش کنم٬ که فراموش شوم٬ که با شب خو کنم٬ که از آفتاب نگویم٬ که دیروزم را از یاد برم٬ که فردا را به یاد نیارم٬ که از انتظار چشم بپوشم٬ که تسلیم شوم٬ نومید شوم٬ به خوشبختی رو آرم٬ که به روزمرگی ِ پوچ ِبودن غرقه گردم. آری او و قلم او توتم من است.




نمی‌دانم پس از مرگم چه خواهم شد.
نمی‌خواهم بدانم کوزه‌گر از خواک اندامم چه خواهد ساخت.
ولی آنقدر مشتاقم
که از خاک گلویم سوتکی سازد٬
گلویم سوتکی باشد
به دست طفلکی گستاخ و بازیگوش
و او یک روز و پی‌در‌پی دم گرم خودش را در گلویم سخت بفشارد٬
و خواب خفتگان خفته را آشفته‌تر سازد.

بدینسان بشکند دائم
سکوت مرگبارم را


--دکتر شریعتی