...

امیر خرمگس و عموگارفیلد از اون وبلاگای خیلی قدیمی‌ای هستن که من همیشه می‌خوندم. متأسفانه دیگه هم نمینویسن. این یه روایتی ست از گفتگوهای این دو نفر:

احسان بر باد رفته:
« بهش بگم؟؟ يا نه؟؟ بهش بگم که چقدر دوستش دارم؟؟ بهش بگم که ميخوام حتی يه لحظه هم ازم دور نباشه؟؟ بهش بگم که...؟
نه، ديگه مترسم... ميترسم از شنيدنه نه! ميترسم ازينکه قشنگترين احساسمو خرج کسی بکنم که اصلا آخرش نميفهمه چی شد! شايدم بفهمه و به روی خودش نياره، شايدم بفهمه و به روی خودشم بياره! نميدونم، نميدونم چی ميشه! اما ديگه تحمل ندارم، جرات ندارم برم جلو، يه چيزی ، يه احساس ناشناخته ای جلومو ميگيره، حس قشنگی نيست، اما وجود داره، ديگه شدم شبيه يه تيکه چوبی که داره رو آب ميره، مسيرشو نميدونه، منتظر ببينه که آب کجا ميبرتش! ديگه وا دادم...

يکی آمد که حرف عشق و با ما زد،
دل ترسوی ما هم دل به دريا زد،
به يک دريای توفانی دل ما رفته مهمانی،
چه دور ساحلش از دور پيدا نيست،
يه عمری راهه و در فدرت ما نيست،
بايد پارو نزد وا داد،
بايد دل رو به دريا داد ... »

امیر خرمگس:
« پسره بيريخت! بد تيپ! جواد! با اون ريش هاي مسخره! جای وبلاگ نويسی برو فکر نون و آب باش!! لابد ده سال ديگه هم که دچار باسن سوزی شديد می‌شی می‌خوای با سيگار و عرق بشينی پای وبلاگت و اشک حسرت بر گذشته بريزی؟! هی هم نشين اين آهنگ‌های ننر رو گوش بده! اونا اگه آدم بودن ديگه کارشون به خوانندگی نمی‌افتاد! نزار عزيزم از هم پاشيدگی اونها تورو هم از هم وابپاشه!!!!
و در پايان هم جمله اي از کنفسيوس عزيز!!
«اگر زياد لفتش دهی می‌پرد٬ و تماشای پريدن دوست با نره خری ديگر از نشستن بر سر سيخ آتشين هم ناگوارتر است!!!»
بای‌بای!!
راستی دکارت هم هرچی گفته زر زده! »


پ.ن. اصولاً من همیشه با امیر موافقتر بودم. به خصوص وقتی پای کنفسیوس رو میکشید وسط !!