...

شبی با برتراند ... تنها دو سه جمله مرا کفایت می‌کرد که تا صبح فقط گریه کنم و جای پای اورا در همیشه‌ام خیره بمانم ... گفتم: «دوست داشتم با تو بودم٬ با هم سفر میکردیم»٬ گفت:«من هم». گفتم:‌ «دلتنگم»٬ گفت: «من هم ... خیلی» ... برایم حکایت آب حوض را تعریف کرد و تمام آن ظرافت عجیب بازپس دادن صدا را در آن شب تار٬ و تمام آن سراب سکوتی که هیچوقت طراحی نشده بود ... و به او گفتم:« خیلی چیز ها هست که عجیبند٬ واقعه‌هایی شگرف٬ احساساتی که هیچ‌وقت هیچکس آنها را طراحی نکرده است٬ صداهایی که هستند و شنیده نمیشوند ... درست مانند صدای حوض ... درست مانند معماری درگاه مسجد ...»

این آشغانه‌ها امشب چه تلخیِ دلنوازی دارند برای من ... و آهنگ این مهره روحم را به هیجان می‌آورد ... کاش میشناختمش ...

« من چه دلتنگم امشب ...

همسایه اشک امانم را بریده ٬ گلویم میسوزد از بغض ...

همسایه ... همسایه ... همسایه ...

دلم هوای سکوتت را کرده است٬ کرشمه‌ی نگریستنت را ٬ اشتیاق بوسیدنت را ...

... چه ملیح است نوازش سر انگشتانت. آری تو مرا لمس می کنی. سنگینی دستانت را حس میکنم. نمیدانی چه شوقی درونم هست. بمان من میخواهم از پله وجودت پرواز کنم . انگشتان مهتابی ات را خواهم گرفت و خود را به تو خواهم رساند. آه که چه لذتی سکرآور در پس این خیال خفته است. میبینی خلسه عشقت با من چه کرده؟! آری می آیم. این را حس میکنم. خودمم! همه وجودم است. تمامم است! دارد می آید ، می خواهد تو را در بر بگیرد. بمان! احساس میکنم بلند شده ام ، ز عمق خود جدا شده ام. بمان ... همسایه با من بمان ... »