...
شاهرخ:
«موقع پیاده شدن که شد برگشتم پول رو ازش بگیرم دیدم چادرش رو انداخته رو دستش و یه قاشق تو دستشه و پول تو قاشقه س!!!! (انقدر حرص درآر؟؟؟) منم گفتم یه دیقه آبجی صبر کن... پیاده شدم رفتم از صدوق عقب انبردست آوردم و پول رو با اون از رو قاشق برداشتم!!! »
|