|
...
« چه دشوار است زیستن در برزخ !! آیا ارواح برزخی بیشتر از دوزخیان عذاب نمیبینند؟ آنگاه که زمین از بر انگیختن خفیفترین موج شادی در قلب یک بیگانه عاجز است٬ چه نوازشی میتواند بیتابی فرار به هرکجا که نه اینجاست را اندکی فرو نشاند. چقدر تحمیل یک زندگی بیدرد بر یک روح دردمند زجرآور است *» و چه بیرحم است دست خشونت بار سرنوشت و تقدیر محتوم بودن من در سرزمینی به وسعت تمام نفرتم. در گسترهی بودنی به اندازهی یک قفس ! مرا رها کنید ای بیرحم ترین ها ! ای تمام فریب آفرینش ! مرا نه برای زیستن آفریدند که به دوزخ زیستنم فرو فرستادند تا حلاوت آتش را در تعفن لذت بردن عادت کنم. من نمیخواهم. من چنین زیستنی را نمیخواهم و نمیخواهم که هیچگاه٬ هیچوقت و هیچزمان نیز آنرا آرزو نکردهام. احساسم را به من بازپس دهید که زیستن بدون احساس بودن از نبودن هم سخت تر است. چه شدهست ؟! چرا روح مرا به زنجیر میکشید ! سایهی لطفتان هیمهی آتشیاست که بر جان من شعله میکشد. رهایم کنید. من نمیخواهم از شما هیچ نمیخواهم. نه مهربانی نه رحم نه عشق نه دوستی نه محبت نه نگاه !! فقط احساسم را به من بازپس دهید تا باشم. هزار پر پرواز به برم بود که به هزار شعلهی لذت و خوشی یک به یک سوخت . مرا از درد جدا مکنید که تمام سرمایه ام تنها یک درد است: درد تنهایی. سوگند به هر آنچه به سوگند میارزد؛ دادگری خواهم یافت٬ الههای که ستمگر را به بند بکشد و تو را تحویل او خواهم داد که به ستم هایت روح مرا به بند کشیدی و مرا از ادراک زیبایی جدا کردی. عشق رهنمایم بود و زیبایی توشهی راهم که تو٬ تقدیر نامهربان٬ به زنجیر زمان بر گردن من٬ مرا از بودن گذراندی تا به زندان فراموشی برسم. من پرواز خواهم کرد. روزی از چنگال تو خواهم گریخت. روزی شیشهی عمر تو را خواهم شکست و بر تقدیر پیروز خواهم شد. من احساسم و قلبم را و بودنم را از تقدیر باز خواهم گرفت. من روزی عقربهی گذر زمانِ اورا خواهم شکست. من روزی پرواز خواهم کرد. من وطن خویش را میجویم. این مردابِ زمین نه جایگاه من است . من روزی چنگالهایم را از سینهی این مرداب رها خواهم کرد. من روزی بال و پرم را باز خواهم کرد و آنگاه هزاران قفس تو هم کاری نخواهند کرد - که میلههایش تاب نخواهند آورد عظمت نیاز مرا به پرواز. من پرواز خواهم کرد تا خود خورشید و با خورشید یکی خواهم شد و در میان بهت و حیرت تو از خورشید خواهم گذشت و از عدمی که تو بر من آفریده بودی گذر خواهم کرد. حتی از ازل نیز خواهم گذشت تا به سرزمینی تهی برسم که مرا آنجا آفریدند. مرا در هراس هیچ طعام دادند و در عظمتی به پهنای تمام نبودنها پرواز دادند. من با احساسم تا خود آشیانه پرواز خواهم کرد. سینهی آسمان را خواهم شکافت و تا نهایتِ بینهایت پرواز خواهم کرد٬ و تو - تقدیر - تنها نظارهگر پرواز من خواهی بود. ... و دیگر هیچ. *: شریعتی: هبوط در کویر |