...

میگن یه روزی موسی کنار اقیانوس (شایدم دریا) واستاده بوده که یه هو یه موجی میزنه و یه جونور ریزه میزه‌ ای که به زور دیده میشده میفته رو پای موسی. موسی یه کم این جونوره رو نیگا میکنه بعد بر می‌گرده میگه « ای خدا ! آخه این جونور فسقلی نصفه نیمه‌ی بی‌ارزش رو واسه چی آفریدی دیگه !! اینو نمیافریدی مثلاً چی میشد ؟!! یه موجود به این ریزی و به این ناچیزی کجای آفرینش تو رو اشغال کرده مگه ؟!! » بعد یه ندایی از خدا میرسه که به موسی میگه « های موسی ! میدونی همین الان این موجود ریز تر از مورچه به من داشت چی می‌گفت ؟!! » موسی میگه « نه ! مگه چی می‌گفت ؟!! » خدا میگه: « داشت بهم میگفت آخه خداجون قربون اون عظمتت برم٬ آخه این غول بی‌شاخ و دمی که این جوری بالا سر من واستاده رو واسه چی آفریدی ؟!! آخه یه موجود هم اینقرد گنده به چه درد میخوره ؟!! »