آره حالم خوب نیست. دست خودمم نیست. داره سخت میگذره٬ خیلی سخت. خیلی خیلی خیلی سخت. زندگیه دیگه٬ دست خود آدم که نیست. یه هو از این رو به اون رو میشه و آدم تک و تنها میمونه با خودش و سنگینی یه باری که شاید هیچ وقت فکر نمیکردی از پسش بر نیای. از خودم زیادی مطمئن بودم. فکر میکردم میتونم٬ ولی نه٬ اشتباه میکردم. این تو بمیری از اون تو بمیری ها دیگه نیست. احتمالاْ دیگه نکشم. از حرفای نا امید کننده خیلی خوشم نمیاد٬ ولی این حرف نیست٬ احساسمه. از اینکه احساساتم رو انکار کنم هم خوشم نیماد. فکر هم نکنم آدمی باشم که با حرف زدن از این رو به اون رو بشم. منظورم اینه که اگه نومیدانه حرف میزنم مطمئنم که صرف این بیان حرفا تغییری تو من به وجود نمیاد. اینو دارم مینویسم چون خیلیا تا حالا فهمیدن که من یه مرگم شده. نمیخوام انکار کنم. چیز بیشتری هم نمتونم بگم. اینا رو نوشتم که همهی اونایی که منو میشناسن و هر روز شاد و شنگول میبینن بعد یه هو احساس میکنن یه چیزی فرق کرده تعجب نکنن. تمام اونایی که بهم سیخونک میزنن که چته دیگه گیر ندن. من اگه اهل حرف زدن و درددل کردن بودم خیلی زودتر از اینا به حرف میومدم. کلاً خستم. خُب انرژی میبره از آدم. وقتی خستگیم میزنه بالا آستانه تحریکم هم میاد پایین. پارسال که خستگی مسابقات خیلی کلافم کرده بود هم اینجوری شده بودم. البته اون موقع بیشتر نگرانی بود و خستگی فکری. وای که چقدر با مزدا هر روز دعوام میشد !! حالا هم اگه میبینین عصبانیم معمولاً یا یه هو از کوره در میرم طوریکه کسی انتظار نداره شما ببخشین. فقط دعا کنین. چون خیلی لازم دارم. میترسم. از اینکه کم بیارم میترسم. ولی میتونم احساس کنم که دیگه خیلی هم از ظرفیتم باقی نمونده . بعضی وقتا فکر میکنم میشه یه آدم بد بود و راحت زندگی کرد. میشه یه آدم بیخیال بود و راحت زندگی کرد. میشه یه آدم ساده بود و نسبتاً راحت زندگی کرد. میشه دیوونه بود و خیلی راحت زندگی کرد. میشه ... کاش میشد.
چه دردی ست در میان جمع بودن
ولی در گوشه ای آرام نشستن
به رسم دوستی دستی فشردن
ولی با هر سخن قلبی شکستن
برای دیگران چون کوه بودن
ولی در چشم خود آرام شکستن
چه دردی است ..