...

.
.
.
وقتی که صنعت بشر بدانجا رسد که هیچ‌گاه
دلهای خسته و فرسوده را نرساند به هم ز هیچ راه.
وقتی ستاره ها ٬ چشم از زمین و ما٬
از دنیای ما٬
با خشم برگیرند.
وقتی که آفتاب٬
سرد است٬ سردِ سرد.
وقتی که لاله ها٬
زردند٬ زردِ زرد.
وقتی که روزگار٬
سیاه است٬ بس سیاه.
وقتی که افقها٬
همه تاریکند٬ همگی تاریک ...

وقتی که در زندگی٬ فقط وداع واقعی است ...

آخر نگار من !
بنگر به بغض نهفته در گلوی من.
به آه نگفته در نهاد من.
به اشک نریخته در سیاهی چشمان من.
به فرسوده دست‌های ناتوان من.
به زخم خورده قلب پاره‌پاره ام.
به خونین بالهای بر خاک آسوده ام.
به خاموش چشمان سیاهی گرفته ام.

مطلق شب در من است و تو مهتاب می‌جویی ؟!!
قلب من سالهاست که خاکستری شده ست و تو از من آب می‌خواهی ؟!!


گوش می‌دهم
به ندایی از درون خویش
کارام می‌گوید:

دهر با زهر دهد بوسه چه می‌جویی؟ رحم ؟!!
مرگ از پشت زند دشنه چه می‌کوبی ؟ مشت ؟!!
شیشه‌ی عمر که را می‌جویی ؟
شیشه‌ی عمر نشود کوفت به سنگ
باقی‌عمر نتوان داد به آب
نتوان شست ز یاد

... و زندگی اینست.