|
...
همان رنگ و همان روی٬ همان برگ و همان بار٬ همان خندهی خاموشِ در او خفته بسی راز٬ همان شرم و همان ناز. همان برگ سپیدِ به مَثَل ژالهی ژاله ٬ به مَثَل اشک نگونسار٬ همان جلوه و رخسار. نه پژمرده شود هیچ٬ نه افسرده که افسردگی روی خورد آب ز پژمردگی دل٬ ولی در پس این چهره دلی نیست گرش برگ و بری هست٬ ز ِ آب و ز ِ گِلی نیست. هم از دور ببینش به منظَر بنشان و بنظاره بنشینش. ولی قصه ز امید هوایی که در او بسته دلت٬ هیچ مگویش. مبویش. که او بوی چنین قصه شنیدن نتواند. مبر دست به سویش٬ که در دست تو جز کاغذ رنگین٬ ورقی چند نماند. -- م.امید - گل (از مجموعهی آخر شاهنامه) |