دلم گرفته بود٬ نوشتم .
وجودم تنها یک حرف است ٬ و زیستنم تنها تنها گفتن آن یک حرف ...
چه رنجی ست درد بی دردی که بودن هر کس به اندازهی دردِ بودنِ اوست. و من احساس میکنم کمتر هستم. هر روز و هر زمان ... مثل همان پرندهی قدیمی که پرواز را فراموش کرد٬ بعد از آنکه تا خود آسمان پرواز کرد ... آری همو که حتی لذت بردن از پریدن پرندگان را نیز فراموش کرد.
انتظار مرگ را میکشم. مردن ٬ که چه دلپذیر است. رهایی از پوچ بودن. از نبودن. و آیا با مرگ بودن ما دیگر نخواهد بود و یا نبودن ما به آفرینشی تازه ٬ خواهد بود ؟! نمیدانم . نمیدانم .
احساس میکنم شاهین روحم اهلی شده - و یا شاید به اهل خانه خو کرده. عصیان! تنها نشانه ای که میتوان به بودن روح پی برد. خسته ام . نمیدانم اما احساس میکنم بودنم و بدنم لباسی هستند که بر وجودم کوچک شده اند. زیستن مشکل شده است. لحظات بر دوشم سنگینی میکنند. چه خواهد شد ؟ چه کسی به درونم پا گذارده است ؟!
دیگر در خود نمیگنجم . و کسی چه میداند؟ و چه کس میداند ؟ از کدام سو؟ به کدام رو ؟ آخر ... و پاسخی نیست مگر ...
و سکوت روحم را تازیانه میزند:
ولی ... آیا پرواز همیشگی است ؟!!
ای کاش ...
لیک ...
صد افسوس .