|
...
چه بگویم؟ چه سیل طغیانی و شگفتی سر از درون من باز کرده است! نیندیشم! اما صدایی که هیچگاه در سکوت این شب خاموش نمیشود! فریاد دردمند و ملتهب گیلگمش! قهرمان سومر ! ناله هایش را از فاصلهی پنجهزار سال میشنوم که در زیر این آسمان همچون خود او آواره میگردد و دست به در و دیوار این جهان تنگ میکشد تا روزنهی پروازی بگشاید که دلش سخت گرفته است! شوق پرواز ... آرزوی فرار ! چه شور انگیز و خوب است سفر! گریز٬ پرواز ٬ چه خوب است نبودن ! و نالهی گریه آلود شاعری در هفت هزار سال پیش که نامش را هیچ کس نمیداند اما گویی رفیق دیرین من است٬ بر ویرانههای معبد شهر لاگاش نشسته است٬ بت معبد او را نیز آشوریان ربوده اند و او تنها و دردمند مینالد و در مصیبت بتش که دور از شهر و معبد خویش ماندهاست شعر میسراید! چه کند ؟ مگر جز سرودن و جز شعر و جز قصهی شوق یا حکایت درد کار دیگری هم میتواند کرد؟ -- گفتگوهای تنهایی٬ بخش دوم پ.ن. هر کی تونست با این نوشته ها ارتباط برقرار کنه خیلی آدم باحالیه مثل خودم :) |