...

خسته و نزار ٬ زیر سنگینی نگاههای پنهانِ بیشه زار٬ هیکل خیالی خود را به دنبال میکشید. میدید.٬ می اندیشید٬ میرفت. تنها٬ سنگین٬ ساکت٬ نا آرام. گویی تیر نگاهی وجودش را غرقه ی تردید میکرد. گویی تمام تهی بودن اطرافش ٬ تمام مرگِ پیرامونش او را می پائیدند. گویی کلاغها انتظار چشمان او را میکشیدند. گویی موشها منتظر جویدن بندبند مرگ گرفته اش بودند. گویی مترسک کشتزار با لبخندی وحشتناک او را به میهمانی صلیب خویش میخواند.

او میترسید. از تمام آفرینش اطرافش و از تمام اطرافیان آفریدگارش. او تنگش بود. وجودش ٬ بودنش را می فشرد ٬ سرش سنگینی میکرد. میترسید. مبهوت و هراسان سعی میکرد فقط ٬ برود. نیاز به رفتن توان فکر کردن را از او زدوده بود . شکسته و هراسناک ٬ دیگر نمی‌اندیشید . اطمینان داشت. او را می‌نگریستند. نگاه‌های خون آشامی به همگامی او می‌دویدند ...

نمی‌فهمید . گنگ بود . ابهام وجودش را می‌گرفت. سردش می‌شد. می‌دانست که تنها نیست. وه که چه انبوهیِ دهشتناکی از هراس! کسی را نمی‌دید ولی آنها همه جا بودند. وجودش به هم می‌پیچید . نمی‌دید اما حس می‌کرد:

چنگال بی‌رحم سرنوشتی تاریک قلبش را در می‌نوردید. دیگر تاب نمی‌آورد. دور ها دور تر می‌شوند. با تمام خستگی و نومیدی آرزو کرد برود ... اما٬

زانوانش شکست . بر زمین افتاد ٬ پخش ظلمات٬ در خود غلتید.

... و مرد .




ایده‌ی این نوشته رو رعنا ۲ سال پیش بهم داد. امروز تو فرحزاد بحثمون به مرگ کشید٬ تصمیم گرفتم بنویسمش. فقط امیدوارم باز بهم نگین سخت نوشتم و پیچیده !!