|
...
این شعر رو فرهادیان گفته بود٬ من از راهنمایی به این ور دیگه ندیدمش. خیلی دوست دارم باز ببینمش. امشب یه هو این شعرش رو دیدم و دوباره به دلم نشست ... گفتم به مه شبی: « برگو که عشق چیست؟ » گفتا : « در این زمانه عاشق بگو که کیست؟ » گفتم که « من ولیک ... » گفتا « برو مایست . » رفتم به کوی یار٬ یک شب نه بل هزار٬ مجنون و بیقرار٬ فارغ ز هست و نیست. لیکن چو در گشود٬ گفتا: « برو مایست. » امشب دگر نه ماه بر آسمان شده است ٬ نه یار ماهرو بر ما عیان شده ست. اشکم ولی به روی ٬ امشب روان شده ست: « کاخر غم تو چیست ؟ » گویم: « برو٬ مایست ... » |