...

عنکبوت ( پرواز )

تار می تنم ، تار می تنم ،
دورِ بودنم ، دور تنم
هر روز در انتظار فردا
و هر فردا ، در انتظاری ديگر
تولدی ديگر٬ تولدی دوباره٬ بودنی ديگر بار٬
و هر بار ...
پروانه ها مرا از پريدن باز میدارند .

چه مغرورند ،
و چه خودخواه !
که بالهای رنگارنگشان ، کرشمه ی بودنشان هست .
و پاره پاره ی تار های من ، گواه خيره سريشان .
مگر نه که آنان هم روزی کرمی بودند ، به زشتی کودکيشان ،
و مگر نه که آنان هم دور خود تار تنيدند .
و حال هر خال هر بالشان ثمره ی تار های آفرينشی ست که روزی بودنشان را در سکوتی محض و در سکونی بی روح خلاصه می کرد .
و من امروز چون يک عنکبوت تار می تنم ،
تا پيله ای بسازم دور بودنم و در آن ساکت و بی روح ، بخوابم
چون يک تکه آرامی
و پس از طلوع دوباره ی خورشيد
من به سوی نور پرواز خواهم کرد .
برای هر شمع اشک خواهم ريخت
برای هر گل سرخ قصه خواهم گفت
آری ، من – عنکبوت – پرواز خواهم کرد .

تا خود خورشيد ، تا خود نور .
.
.
.
اما ...
پروانه ها پيله ی مرا پاره می کنند .
و نيستیِ خود را در پاره کردن تار های من می جوييند .
نمیدانم چرا !
مگر آنها خود روزی عنکبوت نبودند ،
که اينک عنکبوتيان را از رسيدن به صفحه ی آسمان پروانه ها باز می دارند ؟!
آن هم با بهايی به سنگينی نابودی خود .
مگر نه که بال پروانه بايد به شعله ی شمع بسوزد !
پس چرا يک پروانه راضی می شود بالهايش را در تارهای من بشکند ؟!
تا من – عنکبوت – در حسرتِ پرواز و پروانه شدن
همچنان ،
و تا هميشه،
باقی بمانم .
ولی من
             تار می تنم ، دورِ تنم ،
                                       دورِ بودنم .