بخش هایی از نامه ام به یک دوست - نامه ای که هم اکنون میتواند مخاطبش خودم باشم :
« ... و به راستی چگونه باید بودن و چگونه باید زیستن و چگونه رفتن ! و تو - ته مانده ی تقدیر خشن آفرینش - چگونه خواهی بود و چگونه خواهی زیست و چگونه خواهی رفت ؟!
نمیدانم ٬ تو را نمی دانم و خود را نیز. امّا ای کاش میشد به نیستی خویش ایمان بیاوریم . کاش میشد به عظمت غیر مؤمن شویم. آنقدر که لطافت ادراکمان فارغ از تدبیر فهمیدن به غایت خویش که همان آفرینش دیگر باره ی خویش است مؤمن گردد. و سنگ سخت از پیشانی هابیل برگیرد و بر بودن قابیل خویش بکوبد . و زاغِ اندر پس باغ را نیست انگارد و یکی سفره ی نغزش را به سخره گیرد و ببخشد به بیخبری او از بودنِ بیفرسودن ابراهیم وارِ خویش ٬ در پرواز شاهین تیز پروازِ زمان در باز ِ گریختنش از زندانِ بودن ٬ تا باغ ِ شدن و چیدن میوه ی بقایش در آن سرزمین دیگر . جدا از وسوسه ی بود و نبود دست بی رحم سرنوشت را کاری بکنیم و گامهای لرزانمان را در دهلیز هویدای وجودهامان بر خاکستر قلعه ی غرورمان استوار سازیم.
... آری . اگر هنوز غمی هست که به ناز سودایش کنی ٬ و اگر هنوز دلی نژند و روحی افسرده و بیتاب دیگری در تو باقی مانده ٬ اگر چشمه سار اشکت هنوز نم دارد ٬ اگر هنوز اسیر تنهایی خویشی ٬ اگر هنوز عطش دریا داری ٬ و اگر هنوز در آرزوی قاصدکی هستی تا به همراهی او با نسیم صبح به دیار دوری پرواز کنی ٬ بدان که غایت تو و مسؤولیت تو اینست که:
تو طئه ای بسازی تا در آن؛ انسان٬ خدا٬ و عشق٬ دست اندرکار آغاز آفرینشی دیگر و انسانی دیگر شوند*.
پ.ن. شاید روزی کامل این نامه را که بسی طولانی تر از این چند سطر است در این وب نوشت گذاشتم .
*: حدیثی از رادها کریشنان