...

ای چرخ روزگار ...

پنج سال تلاش میکنی ٬ خودت رو میرسونی به اونجایی که میخوای ...
و بعد ...
اول دوستات رو از دست میدی ...
بعد برادرت رو ...
بعد پدرت رو ...
حالا امروز میای خونه می بینی حالا مادرت رو !!

ای چرخ روزگار ...
***

ما
فاتحان شهر های رفته بر بادیم.
با صدایی ناتوانتر زانکه بیرون آید از سینه٬
راویان قصر های رفته از یادیم.
کس به چیزی یا پشیزی بر نگیرد سکه هامانرا .
گوئی از شاهیست بیگانه .
یا زمیری دودمانش منقرض گشته .
گاهگه بیدار میخواهیم شد زین خواب جادویی٬
همچو خواب همگنانِ غار٬
چشم می مالیم و می گوئیم: آنَک٬ طرفه قصرِ‌ زرنگارِ صبحِ شیرینکار.
« لیک بی مرگست دقیانوس
وای وای افسوس.‌»