...

ساعت ۳ صبحه و من ...

خوابم میاد٬ نمتونم بخوابم !
کار دارم٬ نمتونم کارام رو بکنم !
دلم گرفته٬ ولی نمتونم گریه کنم !
عصبانیم٬ ولی نمتونم با کسی دعوا کنم !
میخوام حرف بزنم٬ ولی کسی نیست گوش کنه !

از رخت خواب میام بیرون٬ میام اینجا با یه دنیا حرف٬‌
که هیچ کدومشون رو نمتونم بگم ولی ... باید یه چیزی بگم !

می نویسم:

سکوت صدای گامهایم را باز پس می دهد.
با شب خلوت به خانه می روم.
گله ای کوچک از سگها بر لاشه ی سیاه خیابان می دوند.
خلوت شب آنها را دنبال می کند٬
و سکوت نجوای گامهایشان را می شوید.

من او را بجای همه برمی گزینم٬
و او می داند که من راست می گویم.
او همه را به جای من برمیگزیند٬
و من می دانم که همه دروغ می گویند.
چه می ترسد از راستی و دوست داشته شدن٬ سنگدل برگزیننده ی دروغ ها.
صدای گامهای سکوت را می شنوم.
خلوت ها از باهمیِ سگها به دروغ و درندگی - بهترند.

سکوت گریه کرد دیشب.
سکوت به خانه ام آمد٬
سکوت سرزنشم داد٬
و سکوت ساکت ماند سرانجام.
٭


چشمانم را اشک پر کرده است.