...

امروز بادی وزید و بارانی آمد و بهار لبخندی زد ٬ و به ساز و نغمه ی باد ٬ قاصدکانی رقصیدند و با هزار عشوه دوستان مرا به دنبال خود کشاندند ... دوستانی که با دیدن قاصدکانی در هوا سوی آنان دویدند تا شاید خبری و نغمه ای ...
و من بی اختیار طعم تلخ شعر امید را شنیدم که گویی این من بودم که با قاصدک سخن میگفتم :

قاصدک ! هان ٬ چه خبر آوردی ؟
از کجا ٬ وزکه خبر آوردی ؟
خوش خبر باشی ٬ اما ٬ اما
گرد بام و درِ من
بی ثمر میگردی .

انتظار خبری نیست مرا
نه ز یاری‌٬‌ نه ز دیّار و دیاری - باری ٬
برو آنجا که تورا منتظرند.
قاصدک !
در دل من همه کورند و کرند .

دست بردار ازین در وطنِ خویش غریب.
قاصدِ تجربه های همه تلخ‌٬‌
با دلم میگوید
که دروغی تو دروغ؛
که فریبی تو فریب .

قاصدک ! هان ٬ ولی ... آخر ... ایوای !
راستی آیا رفتی با باد ؟
با توام ٬ آی ! کجا رفتی ؟‌ آی ... !
راستی آیا جائی خبری هست هنوز ؟
مانده خاکسترِ گرمی ٬ جائی ؟
در اجاقی - طمع شعله نمی بندم - خردک شرری هست هنوز ؟


قاصدک !
ابر های همه عالم شب و روز
در دلم میگریند .