...

پریشب افسانه از الینویز اومده بود، دیشب هم خونشون بودیم . امروز صبح هم کلی با بهارک از ونکوور حرف زدم، یه سر هم زدم به سایت روزبه و عکسای تورنتوش رو دیدم ... و یه هو احساس کردم که اون روزا همه اینجا با هم بودیم چقدر زود گذشت ... و بعد یادم افتاد که سال بعد خودم و یه سری دیگه دوباره این جوری پراکنده میشیم ... و بعدش هرچقدر سعی کردم راجع به این زندگی لعنتی یه کم فکر کنم، فقط اعصابم خورد شد و دیگر هیچ !!